مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

روز های زندگی من

مامانا و داداشا شیــــــــــــــــرن!

چه کسی اولین بار این شعر پسرا شیرن و دخترا موشن رو ساخت و به همبازی های کودکیمان یاد داد تا توی بحرانی ترین شرایط با بلندترین صدای ممکن بخوانند و حرصمان را در بیاوردند. از همان کودکی هم از این شعر متنفر بودم و حالا هم که بزرگ شده ام و از قضا مادر دو بچه شیر وروجک شده ام با این شعر مخالفم و تلاشم را می کنم به خودم بقبولانم که این ما مامانها هستیم که مثل شیر در هرموقعیتی باید با چشمان تیزبین آماده شکار باشیم و وقت خطر به سرعت نور به داد جگرگوشه هایمان برسیم. این روزها پسرک کوچک ما دارد روزهای آغازین مرحله ی نوپایی را طی می کند و هر لحظه در حال خلق حماسه ای جدید است و من و برادرش هم چون شیر آماده ی شکار به محض دیدن پسرکِ ایستاد...
25 خرداد 1393

اندر احوالات ما و پسرک شمالی

برای اعیاد سوم تا پنجم شعبان عزم مشهد الرضا کردیم ولی پسرکمان پا در یک کفش کرد که مسیرش به ما نمی خورد و می خواهد به شمال برود. دل ناآرام و بی قرار مادرش را هم با وساطت پدرجانش راضی کرد و نیامد، یک شب پیش مامان شعله ماند و بعد همراه باباناصر و عمه ایران راهی شد. و اولین سفر مشهد داداش کوچیکه بدون حضور مهدیار جان رقم خورد. این هم انگشتری که بابا میثم یه دونه برای پسر کوچیکه خرید و یکی هم از قول محمدصدرا به عنوان سوغات برای داداش بزرگه این هفته هم به بهانه ی عید و نیمه شعبان باز تصمیم به رفتن گرفت و وقتی دید اینبار هم راضی نیستم اول گریه و زاری کرد و بعد شرروع به دلیل آوردن و توجیه کردن که جشن شمالی ها ...
23 خرداد 1393

قلبم فرش راهت، نازنینم

مادر که باشی هر روز و هر ساعت حسی جدید تمام وجودت را در بر می گیرد. مادر که باشی با هر لبخندش قهقهه می زنی و با هر بعضش می میری. مادر که باشی گاهی از خوشی می ترسی سرت به سقف آسمان بساید و گاهی از غم وهم خرابی کاخ آروزهایت را داری. مادر که باشی واژه واژه ی بودنت در نفس هایش خلاصه می شود. مادر که باشی برای افتخار کردن دنبال دلیل نمی گردی. مادر که باشی بعضی لحظه ها و اتفاقات و لبخندها و شیرین کاری هایش تنها و تنها مختص توست برای در کردن خستگیهایت، برای بردن دلت، برای به رقص درآوردنت، برای شکر کردنت. اینهمه گفتم که بگم : عزیزکم را امروز بردم و در مدرسه ای ثبت نام کردم...
18 خرداد 1393

حیوونی های خدابیامرز

هیچ وقت هیچ حیوونی رو دوست نداشتم ولی این دلیل نمی شه که از مردنشون ناراحت نشم و مثل بچه ها گریه نکنم. حتی فرصت نشد تا باهاشون ارتباط برقرار کنم . مثلا می خواستم ترس پنهانم رو از بین ببرم و مقابل پسرم شجاعانه بهشون دست بزنم. بعد از کلی خواهش و تمنای پدر و پسر و تلفن و سوال از دفتر مرجع تقلیدم راضی به خریدشون شدم. مردن بی هیچ دلیلی ناگهانی صبح امروز مردن. کلی اشک ریختم هم به حال خودمون و هم برای اون حیوونی های خدابیامرز که اسیر دست ما آدما شدن. خرگوشای بیچاره ! شاید مریض شدن، شاید هم از قصور ما بود ولی هر چی که بود هیچ وقت خودم رو نمی بخشم. برای شاد شدن پسرک و به بهونه ی بچگی کردن و لذت بردنش جون تا آف...
17 خرداد 1393

کارتون از نوع امروزی

گاهی که با خواهر جانمان یاد کودکیهایمان را زنده می کنیم عصرانه های دلچسب و کارتون های هر چند با کیفیت پایین و کوتاه هم جز جدایی ناپذیر این خاطرات است و حالا شبکه ی پویا گاه گاهی این خاطرات شیرین را تداعی می کند و دعای خیر ما را نصیب خودش و لبخند را مهمان لبان ما. گل پسر هم که مثل همه ی همسالان عاااشق کارتون و شبکه پویا. و صد البته پیرو قانون خونه بدین شرح که غروب به بعد تلویزیون یا مختص اخبار دیدن پدر یا بعضی اوقات قسمت بشود یک سریال و فیلمی هم نصیب ما بشود. هفته ی گذشته که طی قرار و مدارهای نوه و مادربزرگ پسرک عازم خونه ی مامان ثریا شد تا صبح راهی شمال بشن ما هم دیدیم روز مبعث ست و به جهت زیارت عازم شهر مقدس قم شدیم. و ...
16 خرداد 1393

برادرانه

مادر به فدای بزرگواری و آقاییت. واقعا گاهی اشک میریزم از این طبع بلند و دل مهربونت عزیزکم. به قول مامان ثریا ایشالا که مادر همیشه خیر این آقایی و مهربونیت رو ببینی. --------------------------------------------------------------------------------------------------------------- یه شیوه عجیب تربیتی که خیلی روی مهدیار موثر واقع شده و کاملا هم خودجوش و ناخواسته پی گرفتم این بوده که از قول محمدصدرا و به زبون بچه گونه باهاش حرف می زنم و اینقدر مهدیار تحت تاثیر قرار می گیره که حتی اگه تو اوج ناراحتی و عصبانیت کودکانه باشه یهو کاملاً رفتارش عوض می شه. اینقدر عادت کرده به این مدل حرف زدن من که مرتب صدرا رو مخاطب قرار می ده و تو...
6 خرداد 1393

مادر واقعی

این روزها حس یک مادر واقعی رو دارم حس می کنم تازه دارم مثل مامانا می شم. انگار نه انگار که من بودم که می گفتم خودم رو درگیر مشغله های خونه و زندگی نمی کنم. حالا اینقدر کدبانو شدم که خودمم باورم نمی شه . از صبح تا شب شکر خدا می دومم و آخر شب که محمدصدرا رو می خوابونم می شم شبیه انیشتین . خدایا شکرت. تن سلامت و دل خوش رو ازمون نگیر مهربون. ****************************************************************************** پی نوشت1:یه نمونه از خانومیام همین امروز بروز کرد یهو قلمبه، حالا نمی گم که ریا نشه پ.ن2: محمدصدرا بدجوری سرماخورده و بچه م همه ش بی قراره. پ.ن3: عمه سارای نازنین دیشب بعد از دوهفته که ندیده...
1 خرداد 1393

بهار بهار بهاره، فصل گل اناره

یعنی مدیریت نی نی وبلاگ فقط منتظر بود ببینه من نیستم و اینهمه تغییرات اعمال کنه  اینجا چه خبرههههههههه؟؟؟؟؟ این چند وقته که ننوشتم ما هم کلی کارا کردیم بعلــــــــــــــه ! مثلا اینکه دیگه نی نی کوچولوم می شینه و برا خودش مردی شده، یه وقتایی هم که می افته همچین بهش برمی خوره که انگار تو المپیک شکست خورده. داداش دوست داشتنیش هم که همه جوره براش برادری می کنه، وقتی می بینه داره گریه می کنه می گه مامان خواهش می کنم بغلش کن دیگه طاقت ندارم ببینم داره گریه می کنه. و انقدر مواظبه که چیزی رو سمت دهنش نبره یا کسی اذیتش نکنه که گاهی از این همه بزرگواریش شرمنده می شم و فقط غرق بوسه ش می کنم . تو این بهار دوست داشتنی هر چی تونست...
1 خرداد 1393
1